محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

سلام پنجشنبه جمعه خونه بودیم فقط جمعه عصر رفتیم جنگل و برگشتنی پارک که محیا بازی کنه صبح امروز هم با محیا رفتیم تعاونی و بعد رفتیم مهد و بعد از مهد هم رفتم دندانپزشکی اونجا هم یه بچه ای اندازه محیا بود الکی سرو صدا راه انداخته بود  یاد محیا افتادم که چهارشنبه نوبت دندانپزشکی داره خدا به دادمون برسه از همین الان استرس تمام وجودمو گرفته که محیا چه خواهد کرد یه دندون پوسیده داره  امیدوارم اذیت نشه و اذیت نکنه
30 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام پنجشنبه من و محیا و باباش رفتیم پارک ساعت 10 رفتیم تا ساعت 2 اونجا بودیم جمعه هم عروسی دختر عمه محیا بود رفتیم اونجا شنبه هم من جراحی لثه داشتم بعد جراحی خیلی درد داشتم رفتم درمانگاه پیروکسیکام زدم کمی بهتر شدم ولی بعد از اون صورتم ورم کرد طوری که نتونستم بیام سرکار محیا هم صبح میگفت مامان خوشحالم که موندیم خونه و مهد نرفتیم ولی نزدیکای ظهر میگفت منو ببر مهد داروهای مسکن خورده بودم خوابم میومد محیا اصلا نمیذاشت بخوابم تا اینکه ساعت 1 خوابید من هم خواستم بخوابم که تلفنها نذاشتند حالا سرکار میومدم بهتر بود امروز هم صبح با محیا رفتیم زمین چمن کمی بازی کرد از مدیریت زمین چمن یه توپ گرفتیم و بازی کردیم ولی به هیچ عنوان حاضر...
25 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

شنبه توی تالار مولوی جشن فارغ التحصیلی دانشجویان روانشناسی بود با محیا باهم رفتیم  تا ساعت هفت هم اونجا بودیم امیر و محمد و عرفان و دینا دختر خانم امینی هم بودند یکشنبه هم ساعت دو ساناز زنگ زد گفتش محیا تب داره رفتم دنبالش آوردمش درمانگاه هر کس یه معاینه ای کرد و گفتند تب مب نداره بعدش آوردمش کتابخانه یکی دو ساعتی کتابخانه بودیم برگشتنی  وقتی از جلوی تالار مولوی رد شدیم محیا گفت بریم اونجا و دست بزنیم و خوش بگذرونیم اونجا هم برنامه بود بزرگداشت فردوسی  هستی هم اونجا بود رفتیم داخل تالار  ولی محیا زیاد خوشش نیومد و اومدیم بیرون جلوی تالار کمی نشستیم ومحیا و هستی بازی کردند و اومدیم خونه صبح ه...
18 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام جمعه از صبح رفته بودیم خونه خاله تا 9 شب اونجا بودیم محیا هم کلی با فاطمه و حامد بازی کرد بعد از بارون ،حامد محیا و فاطمه رو برد پارک وقتی برگشتند لباساشون خیس و خاکی شده بود و خودشون هم از سرما داشتند میلرزیدند که لباسوشونو عوض کردیم بدنشون یخ زده بود تازه حامد میگفت با اینحال نمیومدند بزور آوردمشون شب هم حس کردم که محیا هر ازگاهی سرفه میکنه خدا کنه که سرما نخورده باشه صبح هم که دوست نداشت بره مهد بردمش کلاسشون و دوتا کتاب دادم ولی باز هم با اکراه رفت.
16 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

چند وقتی هست که میخوام عکس بزارم  نمیشد ولی امروز شد صبح رفتیم زیارت عاشورا محمدرضا هم اومد ولی محیا و محمد رضا خیلی سرو صدا راه انداختند و شلوغ کاری کردند ما مجبور شدیم زود مسجد را ترک کنیم به سمت مهد توی مهد هم محمدرضا  یه دسته گل  آورده بود که میخواد ببره و روز معلم رو به مربیش تبریک بگه. مربیان زحمتکش مهدها روزتان مبارک  محیا هم یه کادوی ناقابل برای مربیشان آورده بود که روش نوشته شده بود خاله مریم عزیزم: ای آبی ترین، ای دریایی ترین و ای آسمانی ترین تقدس زندگیمان، بر دستانتان بوسه میزنیم و قدرتان را میدانیم روزتان مبارک       تارا و محیا در زمین ...
12 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

امروز صبح با محیا رفتیم زمین چمن تارا هم بعد از ما اومد تقریبا یک ساعتی اونجا بودیم کلی با محیا بدو بدو وتوپ بازی کردیم بعدش هم اومدیم مهد عمو شهرام هم اومده بود یعنی الان توی مهدبساط بزن و برقص و موسیقی براهه تازه عکس هم از زمین چمن و مهد انداختم چون امروز یادم رفته سیم رابط رو بیارم فردا میزارمشون توی سایت خوش بگذره
11 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام این سه روز که تعطیل بودیم خاله خانم با لیلا و سمیرا از تبریز اومده بودند خونه ما نیومده بودند خونه مهرناز اومده بودند و ما هم رفتیم دیدنشون و از اونجا رفتیم خونه یاسمین و نازنین شام اونجا بودیم بعد از شام برگشتیم خونه مهرناز که واقعا خیلی خوش گذشت فرداش هم خونه خودمون بودیم جمعه هم رفتیم خونه فاطمه  مادربزرگش مریضه از داران اومده ببرنش دکتر از اونجا هم رفتیم پارک که من با یکی از مادرا هم دعوامون شد امروز هم تودیع و معارفه رئیس قدیم وجدیده صبح همه راهها رو بسته بودند مجبور شدیم بریم از بالا دور بزنیم ماشینو جلوی بان ملی پار کردم و پیاده اومدیم تا مهد نیم ساعتی توی حیاط مهد محیا بازی کرد و یه ربعی هم داخل مهد مع...
9 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام امروز صبح وسط راه محیا میگفت شیر میخوام باباش رفت براش شیر بخره گفت شیر قهوه ای هم میخوام باباش رفتش هم شیرکاکائو هم معمولی خرید اول شیر کاکائو رو باز کرد کمی بعد گفتش اون یکی رو هم میخوام اون یکی رو هم دادیم بهش من فکر کردم خورده توی راه هم هی به باباش میگفت بد رانندگی میکنی بی تربیت شیرمو ریختی بعد که باباش رفت ادامه راهو هی بمن بد و بیراه میگفت که دوست ندارم شیرمو میریزی پیاده که شدم برم انگشت بزنم دیدم دوتا شیرو هم ریخته تو ماشین لباساشو هم از تو کیفش درآورده بود داره دستمال میکشید صندلیها رو گفتم محیا این چه کاریه تو کردی همه جا رو کثیف کردی داد و بیداد و گریه که من که شیرو نریختم تو ریختی رفتیم زیارت عاشورا م...
5 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام دیگه محیا عادت کرده صبح ها بریم زمین چمن امروز اومدم مهد و محیا لباساشو عوض کرد و میخواستیم بریم زمین چمن که محمدرضا رو دیدیم که میومد مهد تا محیا رو دید راهش رو کج کرد  اومد به سمت ما و باهم رفتیم زمین چمن اونجا هم دوتا توپ گرفتیم و کمی توپ بازی کردند و دویدند و برگشتیم مهد توی حیاط مهد هم کمی تاپ بازی و سرسره بعدش دیگه بای بچه ها رفتند مهد و ما هم اومدیم سرکار 
4 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

صبح رفتیم زمین چمن امیر سنبلی هم بود حدود نیم ساعتی بازی کردند و مامان امیر، محمد و برد مدرسه و امیر با ما موند بعداز کمی بازی، من امیر و محیا رو آوردمشون مهد خوش بگذره ظهر هم میخواستم برم استخر اصلا حسش نبود  ولی رفتم  و کمی سر حال اومدم  
3 ارديبهشت 1391